، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ارام بخواب،چیزی برای ترسیدن وجود ندارد

اتليه بارداري

امروز با بابايي رفتيم اتليه بارداري البته بابايي بزور اومد ،ولي خب بالاخره اومد .... اين روزا خيلي خسته ميشم خيلي ... فقط دلم ميخواد بخوابم كلي تعريفي واست دارم از روزاي قبل كه بزودي واست ميگم دل تو دلم نيس واسه ديدنت...پسرم خيلي دوست دارم
17 مهر 1392

كالسكه و كرير

حركت انتحاري دوم امروز بود كه با مامان جونم رفتيم بهار و كالسكه و كريرتو خريديم و چند تا خورده ريز باقيمونده اينقد چرخيديم كه حس ميكردم الانه كه بدنيا بياي.....اصن اجناس تنوع ندارن وگرنه من خيلي راحت خريد ميكنم ،والااااااااا با اين نوناشون دست مامان جوني درد نكنه با اينهمه زحمتايي كه كشيدن
8 مهر 1392

سرويس چوب

تو يه حركت انتحاري ديگه تصميم خودمو گرفتم كه حتما سرويس چوبتو امروز انتخاب كنم و سفارش بدم البته ديروز با مامان يه سرويس انتخاب كرديم و سفارش داديم ولي وقتي اومدم خونه كلي پشيمون شدم و كنسلش كردم علتشم اين بود كه ... من كلا از سرويس نوزاد نوجوان خوشم نمياد فك ميكنم ايشالا تا بزرك بشي كل تخت كهنه ميشه و قيافشم ديگه واسم قابل تحمل نيس بعدشم بهتره به نوجوان حق انتخاب داد ...و يكم خودخواهيه...البته نظر منه. تازه اتاق نيني كوچيك ميشه و جا واسه بازي نداره و.........تازه من اصلا اصلا سرويس چوباي شولوق پلوغم دوس ندارم و ميخواستم ساده ساده باشه .،واسه همين يه سرويس ساده با طرح خودم سفارش دادم و مهم بود واسم كه جنسش و كارش تميز و محكم باشه ... ف...
26 شهريور 1392

نمايشگاه مادر و كودك

ني ني جون تا امروز اصن واست خريد نكرده بودم همش ميگفتم ٢٠ شهريور نمايشگاهه مامي و نيني كه بشه ميرم يه روزه كل خريداتو ميكنم فك كن ؟ من. خريد يه روزه؟ اونم واسه تو .... اونم يه جايي مثه نمايشگاه به سبك ايرانيييي اصن نميدونم چرا من اينقد خوشحالم مممم كلا تا حالا نمايشگاه به اين مسخرگي نديده بودم كلا ٣تا سالن بود كه هيچ چيز خاصي نداشت و ساعت ٦هم تعطيل شد.... تازه سرويس بهداشتياشم خيلي دور بود و جايي واسه نشستن و استراحت خانوماي باردار نداشت كلا بگم كه كلي تو ذوقم خورد و تنها چيزي كه خريدم يه ست لحاف تشك دم دستي و قنداق فرنگي بود...كه ديگه روم نشد دست خالي برم خونه
20 شهريور 1392

كلاس بارداري

هفته چهارم كلاس بارداري قرار بود با باباهاي نيني بريم كلاس ... شب قبلش خونه ماماني خودم موندم و قرار شد من ازونجا برم بيمارستان باباييم از خونه بياد سر ساعت ٩ من اونجا بودم و بابايي ساعت ١٠:٣٠ رسيد.... تا بابايي بياد يه ابميوه بزرگ پالپدار منو تو مسير دسشويي سرگرم كرد... دونفر قبل ما هنوز كلاسشون تموم نشده بود دم كلاس كلي تو سرو كله هم زديم تا اونا اومدن و ما رفتيم تو بعد كلي صحبت و دوره جلسه هاي قبل فيلم زايمان واسمون گذاشتن من و باباييي كلي بادقت نگا كرديم و به اموزشا توجه كرديم كه يادمون نره ايشالا البته من بعد هر زايمان كه نيني رو ميدادن به ماماناشون هي اشكم ميومد وايييي دست خودم نبود دلم يجوري ميشد كه خانومه گف اگه روز زايمانم گريه ...
19 شهريور 1392
1